دلتنگی لحظه
شعر و داستان و اس
کوته نظر شمع بگریست گه سوز و گداز کز چه پروانه ز من بی خبر است به سوی من نگذشت،آنکه همی سوی هر برزن و کویش گذر است به سرش،فکر دو صد سودا بود مست و هوشیار محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت مست گفت ای دوست این پیراهن است،افسار نیست گفت:مستی زان سبب افتان و خیزان می روی گفت:جرم راه رفتن نیست،ره هموار نیست گفت:می باید تو را تا خانه قاضی برم گفت:رو صبح آی قاضی نیمه شب بیدار نیست گفت:نزدیک است والی را سرای ،آنجا شویم گفت:والی از کجا در خانه خمار نیست گفت:تا داروغه را گویم،در مسجد بخواب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
Power By:
LoxBlog.Com |