دلتنگی لحظه

شعر و داستان و اس

 

نهفت چهره گلی زیر برگ و بلبل گفت
مپوش روی به روی تو شادمان شده ایم
مسوز ز آتش هجران هزار دستان را
به کوی عشق تو عمری ست داستان شده ایم
جواب داد،کزین گوشه گیری و پرهیز
عجب مدار،که از چشم بد نهان شده ایم
ز دستبرد حوادث،وجود ایمن نیست
نشسته ایم و بر این گنج،پاسبان شده ایم
تو گریه می کنی و خنده می کند گلزار
ازین گریستن و خنده بد گمان شده ایم
مجال بستن عهدی به ما نداد سپهر
سحر،شکفته و هنگام شب خزان شده ایم
مباش فتنه زیبایی و لطافت ما
چرا که نامزد باد مهرگان شده ایم
نسیم صبحگهی،تا نقاب ما بدرید
برای شکوه ز گیتی،همه دهان شده ایم
بکاست آنکه سبکسار شد،ز قیمت خویش
از این معامله ترسیده و گران شده ایم
دو روزه بود ،هوسرانی نظربازان
همین بس است ،که منظور باغبان شده ایم
نوشته شده در پنج شنبه 26 اسفند 1389برچسب:,ساعت 22:9 توسط مریم| |

کوته نظر

شمع بگریست گه سوز و گداز

کز چه پروانه ز من بی خبر است

به سوی من نگذشت،آنکه همی

سوی هر برزن و کویش گذر است

به سرش،فکر دو صد سودا بود


ادامه مطلب
نوشته شده در سه شنبه 10 اسفند 1389برچسب:,ساعت 1:52 توسط مریم| |

مست و هوشیار

محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت

مست گفت ای دوست این پیراهن است،افسار نیست

گفت:مستی زان سبب افتان و خیزان می روی

گفت:جرم راه رفتن نیست،ره هموار نیست

گفت:می باید تو را تا خانه قاضی برم

گفت:رو صبح آی قاضی نیمه شب بیدار نیست

گفت:نزدیک است والی را سرای ،آنجا شویم

گفت:والی از کجا در خانه خمار نیست

گفت:تا داروغه را گویم،در مسجد بخواب


ادامه مطلب
نوشته شده در سه شنبه 10 اسفند 1389برچسب:,ساعت 1:52 توسط مریم| |


Power By: LoxBlog.Com